اولیـــــــــــــــــــــن بار

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که

 مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد:

پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند 

و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای 

پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

 مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

 

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!

نظرات 4 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ http://golden-dreams.blogsky.com

خیلی قشنگ بود.... کو این اسمایلی گریت؟
دسمال کاغذیت کو؟!!

امین چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ب.ظ http://golden-dreams.blogsky.com

آهنگ وبلاگتم خیلی دوس دارم!

آهنگ وبلاگ منم تو رو دوس میداره

هوتن(ر) پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ق.ظ

وااااااااااای اشک تو چشام جمع شد چقدر ادم رو تحت تاثیر قرار میده مدیر عزیز این مطالب رو خودتون مینویسید؟؟؟؟؟؟ جواب دادن با بازدید کنندگان بد نیست خوفهههههههههههههههه

نونوچه شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ http://nonoche.blogsky.com

داستان دلنشینی بوووووووووووووووود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد