مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله
به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان
همیشه نه بود.اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ،
با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد،
بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند .
آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :
نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟
من داره یادم میره!
سلام وب زیبایی داری مطالبتم خوب بود به ما ام سر بزن
اسم نینی کوچولو چی بوده؟
اسم نینی بزرگه که خیلی بی ادبانه بــــود!
هانی آپم بیــــــــــــــا!
اووووووووووووووووووووووووومذم هانی
واى خدا جونم عالى بود
واى خدا جونم عالى بود