خجالتی


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد. به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت: "متشکرم " وگونه منو بوسید.

یه روز گذشت، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه مراسم تموم بشه به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشیه دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .


نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
تو همه این مدتهامیخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه ، من نمی خواستم فقط "داداشی" اون باشم . من عاشقش بودم. اما... من خیلی خجالتی بودم ..... و نمی تونستم حرف دلم رو بهش بگم ....علتش رو هم نمیدونستم .

تا اینکه ....

به تابوتی نگاه میکردم که دختری که من رو داداشیه خودش میدونست توی اون خوابیده بود ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت بودن ، یه نفر داشت دفتر خاطراتش رو میخوند ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. دختر در دفتر خاطراتش اینگونه نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... و نمی تونم حرف دلم رو بهش بگم ....نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره."