به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.     

پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله

به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان

 همیشه نه بود.اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ،

با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر  می  شد،‌

بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند  .

ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند .

 آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :

 نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ 

 من داره یادم میره!

 

نظرات 5 + ارسال نظر
saeedfm دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ http://p30software.blogfa.com/

سلام وب زیبایی داری مطالبتم خوب بود به ما ام سر بزن

امین دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ب.ظ http://golden-dreams.blogsky.com

اسم نینی کوچولو چی بوده؟
اسم نینی بزرگه که خیلی بی ادبانه بــــود!

امین دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ب.ظ http://golden-dreams.blogsky.com

هانی آپم بیــــــــــــــا!

اووووووووووووووووووووووووومذم هانی

مبینا یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ http://honeye.blogfa

واى خدا جونم عالى بود

مبینا یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ب.ظ http://honeye.blogfa

واى خدا جونم عالى بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد