مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما چه سوالی؟
- بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
- اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم:۲۰ دلار!
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت:
می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.پسر کوچولو خندید، و فریاد زد:
متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم .
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام
خوردن با شما را خیلی دوست دارم...!!!
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که
مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد:
پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند
و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن
باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای
پسرتان پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند !!!
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
پدر عزیزم،
با
اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم،
چون میخواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی
رو با استیسی پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو
نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به
خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.
Stacy به من
گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای
تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.
Stacy چشمان
من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو
برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای
تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه
درمانی برای ایدز پیدا کنه واستیسی بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر،
من سالمم و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک
روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو
ببینی.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقی
: پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من
بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا
چیزهای بدتری هم نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه هست. دوسِت دارم ! هروقت برای اومدن به خونه
امن بود، بهم زنگ بزن.
وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچهای هشت ساله شود
دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.....
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار
مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله
به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان
همیشه نه بود.اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ،
با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد،
بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند .
آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :
نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟
من داره یادم میره!
داستان درباره کوهنوردی ست که می خواست بلندترین قله را فتح کند .بالاخره
بعد از سالها آماده سازی خود، ماجراجو یی اش را آغاز کرد.اما از آنجایی که آوازه
فتح قله را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد.
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود وکوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه
جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در حال سقوط بود و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به ذهن او هجوم می آورند.
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می دید حس کرد طنابی که به
دور کمرش بسته شده ، او را به شدت می کشد
میان آسمان و زمین معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
- خدایا نجاتم بده
- آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم که می توانی
- پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن ...
لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را چبسبد .
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده ... در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند ، فقط
چند قدم بالاتر از سطح زمین ...
دوستای گلم حتما به اونیکی وبم سر بزنین و نظر بدین منتظر نظرای گرمتون هستم
http://Ziafatallah.blogfa.com
سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نیمکتی بی خیال هیاهوی مسافران و عابران.شنید که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنید اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نیمکت چوبی رنگ پریده و دستش وبال گردنش بود.
ادامه مطلب ...
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .
بچه ها نظر فراموش
نشــــــــــــــــــــــــــه
شخصی
به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب
عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر
ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر
پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان
عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که
برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما
داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند.
او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت
سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
تو به من خندیدی و
نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
" جواب زیبای فروغ
فرخ زاد به حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
منبع:http://www.tanhayegharibeh.blogfa.com
روز اول که دیدمش بدجوری بهم خیره شده بود.
بعداً فهمیدم که چشماش چپه و داشته پیکان ۵۷ رینگ اسپرت دو متر اونور تر رو نگاه میکرده!
یه آه از ته دل کشید.
بعداً فهمیدم که آه نبوده و آسم داره.
بهش یواشکی یه لبخند زدم، ولی اون قیافه جدی مردونش رو عوض نکرد. این خودداریش واسم خیلی جذاب بود.
بعداْ فهمیدم که خودداری نبوده، بلکه تاحالا تو کف اون پیکان ۵۷ بوده و تازه متوجه من شده بود!!
آروم و با عشوه اومدم جلوش، دیدم تند تند داره بهم چشمک میزنه. کارش به نظرم با مزه اومد.
بعداً فهمیدم که تیک داره و پلک زدنش دست خودش نیست.
دو تا دستش رو خیلی مؤدب کرد تو هم و انداخت جلوی شلوارش.
بعداً فهمیدم از ادبش نبوده، بلکه این ندید پدید تا من رو دیده بود ....
اومد یه چیزی بگه ولی از بس هول شده بود، به تته پته افتاده بود.
بعداً فهمیدم این بشر خدادادی هول هست و لکنت زبون داره.
سرش رو از شرمش انداخت پایین و گفت س س س سلام.
بعداً فهمیدم از شدت شرمش نبوده و میخواسته من دندونهای زردش رو نبینم.
بعد
از یک سری اسم و فامیل بازی، ازم پرسید آخرین کتابی که خوندی اسمش چیه!؟
گفتم: اَ...اَ...یادم نیست. گفت: چه جالب، نویسندش کیه!؟ از این تیکه بامزش
خندم گرفت.
بعداً فهمیدم که تیکه نبوده و بیچاره چیزی به اسم IQ اصلاْ نداره.
بوی عطرش بدجوری مستم کرده بود.
بعداً فهمیدم بوی عطر نبوده، بلکه ...
بهم گفت بیا یه کم قدم بزنیم. این حرفش خیلی به نظرم رمانتیک بود.
بعداً فهمیدم شاش داشته و میخواسته به سمت توالت عمومی حرکت کنیم.
ازش پرسیدم دانشگاه میری؟ گفت آره، مدرسمون تو دانشگاهه! از این شوخ طبعیش خیلی خوشم اومده بود.
بعداً فهمیدم که اصلاً هم شوخ طبع نیست و منظورش مدرسه افراد استثنایی توی دانشگاه شهید بهشتی بوده!
بهش
گفتم داره دیرم میشه. گفت اگه میشه شمارت رو بده که بهت زنگ بزنم، من هم
دادم و اون هم شماره رو زد تو مبایلش. ولی هیچوقت زنگ نزد!
بعداً فهمیدم کادوی تولد 30 سالگیش یه مبایل اسباب بازی بوده که همه جا با خودش میبردتش!
نکات مهم: ۱) چقدر چیز میشه بعداْ فهمید!!
۲) آدم منگل هم دل داره!!
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را
خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی
با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند
زن و شوهریم
ماموران مدرک
خواستند،
زن و مرد گفتند
نداریم !
ماموران گفتند چگونه
باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند برای
ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !
اول اینکه آن افرادی
که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم
جداست!
دوم، آنها هنگام راه
رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف
دیگریست!
سوم آنکه آنها هنگام
صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم
نداریم!
چهارم آنکه آنها با
هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما
غمگینیم!
پنجم، آنها چسبیده به
هم راه می روند،
اما یکی ازما
جلوترازدیگری می رود!
ششم آنکه آنها هنگام
با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!
هفتم، آنها هنگام با
هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه
تنمان است.. !
هشتم، ...
ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ... !!!
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه
با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به
اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان
کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و
شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به
عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می
روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می
دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او
آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما
چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما
من که می دانم او چه کسی است...!
این متن بدون
شک یکی از بهترین متون موفقیتی است که امیدوارم که برای همه مؤثر واقع شود!
۱.به مردم بیش از
آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید.
۲. با مرد یا زنی
ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید، مهارت
های مکالمه ای مثل دیگر مهارت ها خیلی مهم می شوند.
۳.همه ی آنچه را
که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرج نکنید و یا همان قدر که می
خواهید نخوابید.
۴ وقتی می گویید:
دوستت دارم. منظورتان همین باشد .
۵ وقتی می گویید
:متاسفم. به چشمان شخص مقابل نگاه کنید .
۶ قبل از اینکه
ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید .
۷ به عشق در
اولین نگاه باور داشته باشید .
۸. هیچ وقت به
رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند.
۹. عمیقاً و با
احساس عشق بورزید. ممکن است آسیب ببینید ولی این تنها راهی است که به طور کامل
زندگی می کنید .
۱۰ در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم
نام نبرید .
۱۱ مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید .
۱۲ آرام صحبت کنید ولی سریع فکر کنید .
۱۳. وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی
خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید :چرا می خواهی این را بدانی؟
۱۴. به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیت
های بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند
۱۵ وقتی کسی عطسه می کند به او بگویید :عافیت
باشد .
۱۶. وقتی چیزی را از دست می دهید، درس گرفتن از
آن را از دست ندهید.
۱۷.این سه نکته را به یاد داشته باشید: احترام
به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن.
۱۸ اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی
بزرگتان صدمه بزند .
۱۹. وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب
شده اید، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید.
۲۰. وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید، کسی
که تلفن کرده آن را در صدای شما می شنود.
۲۱. زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید .
نجات عشق
در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند. شادی، غم، غرور، عشق و حتی علم و ثروت.
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواد رفت. همه ساکنان جزیره قایقهای خود را آماده کردند و شروع را ترک کردن جزیره کردند. اما عشق میخواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست و گفت: آیا مرا با قایق خود میبری؟
اما ثروت گفت: قایق من پر از طلا و نقره است و جایی برای تو وجود ندارد.
پس عشق از غرور که با یک کرجی در حال دور شدن از جزیره بود کمک خواست.
غرور گفت: من نمیتوانم تو را به قایق خود راه بدهم چون تو خیس و کثیف شدهای و قایق قشنگ مرا کثیف میکنی.
غم در نزدیکی عشق بود و عشق از او کمک خواست.
اما غم با صدای حزنآلود گفت: آه عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج به این دارم که تنها باشم.
عشق به سراغ شادی رفت و از او خواست تا به او کمک کند.
اما شادی آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید.
آب هر لحظه بالاتر میآمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق من تو را خواهم برد.
عشق آنقدر خوشحال بود که فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که نجاتش داده بود، چقدر بر گردن او حق دارد.
عشق نزد علم که در حال حل کردن مسئلهای بر روی شنهای ساحل بود رفت و از او پرسید: آن پیرمرد که بود؟
علم پاسخ داد: زمان
عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما او چرا به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه و زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.
یکی از تکنیکهای عکاسی، تولید تصاویر پاناروما 180 یا 360 درجه است. این تصاویر حاصل تلفیق دهها قطعه عکس با ظرافتی ویژه است. نمونهای از این تصاویر را می بینید:
در
اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم
که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام
دستی به آرامی شانهام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با
خوشرویی و لبخندی که وجود بیعیب او را نمایش میداد، به من نگاه میکرد.
او
گفت: “سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم تو را در
آغوش بگیرم؟”
پاسخ
دادم: “البته که میتوانید”، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسیدم:
“چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟”
به
شوخی پاسخ داد: “من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت
بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم.”
پرسیدم:
“نه، جداً چه چیزی باعث شده؟” کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزهای باعث شده او این
مبارزه را انتخاب نماید.
به
من گفت: “همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم.”
پس
از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم
شدیم، ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را
ترک میکردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که میرفت، دوست
پیدا میکرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر
دانشجویان به او مینمودند، لذت میبرد، او اینگونه زندگی میکرد.
در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شدهاش، آماده میکرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگههای متون سخنرانیاش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت:
“عذر میخواهم، من بسیار وحشتزده
شدهام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها
چیزی را که میدانم، به شما بگویم”، او گلویش را صاف نموده و آغاز کرد: “ما بازی
را متوقف نمیکنیم چون که پیر شدهایم، ما پیر میشویم زیرا که از بازی دست میکشیم،
تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید
بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید.”
“ما
عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم،
انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه میزنند که مرده اند و حتی خود نمیدانند، تفاوت
بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم
برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم
شد، هرکسی میتواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد،
رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است.”
“متأسف
نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمیخورد، که
برای کارهایی که انجام نداده است”، او به سخنرانی اش با ایراد ?سرود شجاعان?پایان
بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده
نماییم.
در
انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته
پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم
خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفتانگیز که با عمل خود برای دیگران
سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که میتوانید باشید، دیر نیست.
منبع:
تبیان
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
” فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟” استاد اندکی تامل کرد و گفت:
“فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!”
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:” من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین
نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. ”
دومی کمی فکر کرد و گفت:” اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و
همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت.” اآندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد
دو جوان لبخندی زد و گفت:
” وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!
منبع:
epart2
روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:”آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم.” فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:” آرزویت اجابت باد”همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:”آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!” این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:”خواسته ات اجابت باد!”اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:” ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!”اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند.”دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد.” فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:” کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند.”
فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.
زنی پسرش را به سینما می بردو دقیقا به قدری که برای سینما رفتن لازم بود ، پول همراه داشت. پسر با شور و هیجان دم به دم از مادرش می پرسید که پس کی به سینما می رسند. سر چهارراه که به خاطر چراغ قرمز ایستاده بودند ، زن گدایی را دید که در پیاده رو نشسته بود و صدایی را شنید که به او گفت: - هر چی پول داری ، به او بده! زن به بحث با آن صدا پرداخت. او به پسرش قول سینما داده بود ، صدا دست بردار نبود: - تمامش را بده! زن گفت: - می توانم نصفش را به بدهم ، پسرم هم می تواند تنها به سینما برود و من بیرون می مانم تا او از سینما بیاید ، اما صدا مایل به جرو بحث در این مورد نبود: - همه را به او بده. زن اصلا وقت نکرد تا ماجرا را برای پسرش توضیح دهد اتومبیل را متوقف کرد و همه پولی را که داشت ، به گدا داد. گدا گفت: -خدا هست. شما این را به من اثبات کردید. امروز روز تولد من است ، دلم گرفته بود ، خجالت می کشیدم گدایی کنم ، به همین دلیل تصمیم گرفتم گدایی نکنم و در دل گفتم:اگر خدایی هست ، هدیه ای به من می دهد.
(پائولو کوئیلو - خدا همین نزدیکیست)
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت