اینم یه آهنگ زیبا از مسعود سعیدی به نام در این دنیا
برای دانلود اینجا کلیک کنید
تو به من خندیدی ....
و نمی دانستی ....
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان در پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهایت تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم...
که چرا خانه کوچک ما...
سیب نداشت ...
دیروز
شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش
جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه
چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش
چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را.
بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان میخندید و دهانش بوی
گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف
کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با
کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم
و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو
زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای
هر چیزی فریب میخورند. از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که
حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به
جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را
برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان
بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز
کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق
ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را
کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه
خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و
قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه
کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که
صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
به شکرانه قلبی که پیدا شده بود...
سلام به همتون دوستای گلم
من دانشگاه آزاد شاهرود درس می خونم.اینجا دانشگاهیه که توش هیچی معلوم نیست و من نمی دونم کارمنداش واقعا این جا چیکاره ان.وقتی کاری داری همشون پاست میدن به یکی دیگه، مخصوصا زمان انتخاب واحد پدرت درمیادو خیلی بدبختی می کشی. از 20 خط تلفنش نگو که شبانه روزی اشغاله و هیچ وقت موفق نمی شی با دانشگاه تماس برقرار کنی و موقع انتخاب واحد باید هلک و هلک پاشی بیای شاهرود و از فراغتت بزنی که انتخاب واحد جا نمونی.جالبه یه روز یه وبلاگ دیدم که توسط یه دانشجوی دانشگاه خودمون چندین ساله قبل نوشته شده بود که اونم با من موافق بود که تلفناش همیشه اشغاله.از استاداش نگو که دیگه هیچی، واااااااااااااااای خدا اون روزو نیاره که زیر دست خانم طالبی درس ایمونولوژی برداری,صدای جیغش که به هممون فشار عصبی وارد می کنه و وقتی کلاس شروع میشه همه میخوان صندلیای عقبو بردارن که گوششون اذیت نشه،از اونجایی که اون پزشکی خونده و ما رشته ی پرستاری خوندیم با ما مشکل داره و معتقده که ما از ضریب هوشی خیلی پایینی برخورداریم و همیشه سر کلاس دعواست و میگه که هیچوقت خودتونو با پزشکیا مقایسه نکنین چون قابل مقایسه نیستین و اونا خیلی از شما سرن.و بین درس دادنش تآکید میکنه که همیشه پرستار دچار اشتباه میشه و کارای اشتباه انجام میده.یه بار یکی از بچه ها گفت که من بچه دارم نتونستم درس بخونم و اونم گفت که بچه مال میمونه.خلاصه ما تا جایی ک می تونیم سعی میکنیم کلاساشو بپیچونیم.
از سرپرستای خوابگاه عظیما نگو که حتی به طرز لباس پوشیدن تو خوابگاهتم گیر میدن چه برسه به بیرون رفتنت و آرایشت.و من معتقدم که اگه تو زندان سونا (همونی که مایکل تو فیلم فرار از زندان توش گیر افتاد) بودیم انقدر عذاب نمی کشیدیم تا توی این خوابگاه که کوچکترین توجهی به دانشجو نداره و فقط گیر میده.چشمتون روز بد نبینه یه روز داشتم چت میکردم که مسئولای خوابگاه که همیشه پشت در کمین میکنن تو یه حرکت از پشت در اومد بیرون و مچمو گرفت و گفت که مجوز سایتت باطله و از اون روز دیگه من پامو توی سایت نذاشتم.البته یه مدته دوباره میام خیلی شیک و ریلکس از سایت استفاده میکنم.
از یه طرف دیگه رشته های پزشکی رو به یه دانشکده ی تازه تاسیس و به قول خودشون باکلاس منتقل کردن.از پله هاش نگو که از گرانیته و هر لحظه امکان سقوط هست و باید کاملا مواظب راه رفتنت روی پله ها باشی که جلوی پسرا ضایع نشی که اگه شدی سوژه ی یک ماهشون میشی.از سقفش نگو که همون روزای اول یه قسمتش ریخت و مثل بارون آب میریخت رو سرمون و بچه ها فیلم گرفتن و همینو کم داشتیم که فیلم بلوتوث شه و آبرومون جلوی بچه های مهندسی بره.
این بود گوشه ای از دردو دلم تو این دانشگاه، بازم براتون می نویسم.
خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خُرد از باد است
و به ره نی زن که دائم می نوازد نی در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش...
نیما یوشیج